شکرگزاری

بعد از سه روز مرخصی آماده رفتن به سر کار می شدم ، بیرون هوای سردی بود ، خودم را در پالتوی سورمه ای بیشتر پیچاندم و دلم کمی پیاده روی می خواست ، پیاده روی در شب همیشه برایم دلپذیر بود ، راهی شدم و بعد از نیم ساعت به ایستگاه مترو رسیدم
سوار شدم و جایی خلوت را انتخاب کردم و نشستم ، در حال خواندن کتاب رگتایم در گوشی ام بودم ، که فرانک دوستم پیام داد ، با اینکه همزمان هم موزیک گوش می دادم ، اما به یکباره حس کردم ، سایه یک آدم درست بالای سرم در حال حرکت است ، متعجب شدم ، نگاهی به صورتش انداختم ، با آن چشم های گشاده از حد و دهانی فراخ ، تنها هنرش صداهای کریه و زشت منظر بود
با تمام وجودش فریاد می زد ، گویی با آوار کردن صداهای فریادگونه اش ، آن خشم و غضب پنهانی اش راهی به بیرون پیدا می کند و دچار یک رهایی بیمارگونه ای می شود
تمام بدنم به یکباره به ارتعاش در آمده بود ، تپش قلبم شدت گرفت ، نفسم حبس شده بود اما سعی کردم آرامشم را حفظ کنم ، دوباره نگاهم را به صفحه گوشی همراهم تکیه دادم و پیا م های پی در پی از فرانک ، سعی کردم خودم را مشغول کنم ، اما فریادهای بی وقفه او امانم را بریده بود
توان نفس کشیدن برایم نمانده بود ، تنها دعا می کردم زودتر پیاده شود و نگاهم بر روی مردمی خیره ماند که عادی فریادهای او را به جان می خریدند و دوباره به کار خود سرگرم می شدند تا اینکه از جایش برخاست و پیاده شد
با رفتنش با خودم فکر کردم مگر می شود انسان کسی را نداشته باشد نه خانواده ای نه فرزندی نه همسری ، چه می شود که فردی به این نقطه می رسد ، جایی که آزار دیگران آرامش برایش به همراه دارد
کلمات در ذهنم رشد کردند ، چه خوب است که کسی در خانه منتظرم است ، نگرانم می شود ، خانواده با همه ی مسئولیت هایش آغوشی دلپذیر است ، گویی بودنت را فریاد می زند ، به همین سادگی می شود شکرگزارتک تک لحظه ها ، حس ها و چشم های پر مهر بود و چه ساده از کنار این داشتنی های گرانبها می گذریم

 

مریم حسینی

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *