گفت و گو

بازمانده به مصیبت گفت : چرا آمدی ؟ چرا بردی ؟
مصیبت گفت : حکایت بازگویی روزگار عادتی کهن است ، جوی راکد که بماند گندیدگی اش بیرون می زند ، نه جوشش دارد و نه جریان ، همگان زندانی آمد و رفت هستند ، همانند تو و من ، گذر کرده ی تو نیز هم
بازمانده غم داشت ، می دانست که همه رفتنی اند اما دلش می خواست نپذیرد
گفت : لازم بود این قدر زود
مصیبت نگاهش کرد و گفت ظرف انسان که تمام شود دیگر توانی برای ماندن نیست
بازمانده با اندوهی فروخورده گفت : خودش دوست داشت رفتن را ؟
مصیبت از نگاه های بازمانده رهایی نداشت ، گویی نمی خواست ادامه دهد ، با بغضی در صدایی که به سختی شنیده میشد گفت :
همه آدم ها هنگام رفتن حس می کنند که دیگر پایان تعهد این مرحله از زندگی شان است
و ساعت واگذاری فرا رسیده است و این هیچگاه غم انگیز نبوده است
بازمانده گفت : چگونه رها شویم از این حسرت نبودن ها و خاطرات در یاد
مصیبت نگاهی با مهربانی به او کرد و گفت :
قدر بدانید لحظه های باهم بودن را ، در کنار هم برای هم بمانید
نگاه خود را از رفته ها به مانده های پیرامون بگردان
شاید پشت در دلی محتاجِ نگاهی پر مهر باشد
کودکی در حسرت دفتر کاهی مدرسه
نگاه پراشک پیرزنی بی یاور ، پر از نیاز گفتن
تابش خورشیدی باش بر درخت زندگی ، شایسته ی زندگانی باش تا وقت باقی است
هرچند فراوانی در بی خردی است

مریم حسینی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *