یک روز میهمان خودم

یک روز میهمان خودم :

چای دم کرده ی زعفرانی در دستان یخ زده ی من  بود ، سکوت خانه در صدای باران پشت پنجره هضم میشد ، نگاهم غرق در قطرات باران بود که صدای آیفون تصویری مرا از افکار درهم و نامنظم خود بیرون کشید ، چای را روی میز عسلی کنار پنجره هل دادم و به سمت آیفون رفتم ، مدت ها بود منتظرش بودم ، امید داشتم نتیجه ای که در ذهن خود انتظارش را می کشیدم روزی امروزم باشد

به سمت در ورودی حیاط رفتم ، قدم هایش آرام و با تردید بود ، خوش آمدی گفتم ، درست روی همان مبل راحتی کنار پنجره که به آن علاقه داشتم جای گرفت

به چشمانش نگاهی کردم ، خستگی در چشمان میشی رنگش موج میزد ، شروع به سخن گفتن کرد :

انسان های پیرامون من همواره مهم ترین بخش زندگی من بودند ، اما چند وقتی است ، در حال تجربه ی تنهایی هستم ، با اینکه تنها هستم اما آرامم ، می نویسم و با قلم حرف می زنم

پرسیدم :

هیچ گاه به دنبال دلیل این تحول در خودت نبودی ؟

چرا دلیل آن را می دانم ، من با کمک کردن بیش از اندازه مهر و محبت را از دیگران با نادیده گرفتن خودم خریداری می کردم ، هیچ گاه قدرت نه گفتن به دیگران را نداشتم ، هر کسی از دوست و غریبه نیاز به کمک داشت من درست همانند یک سرباز که گویی وظیفه خود می داند در اول صف قرار داشتم

پرسیدم :

چه اتفاقی افتاد که کنار گذاشتی ؟

چشمان خود را از من دزدید و به بیرون نگاهی کرد ، لبخندی زد و گفت خودم را باور کردم ، سعی کردم هدف های خود را مکتوب کنم ، آن وضعیت تنها مرا لحظه ای خوشحال می کرد ، آدم ها می آمدند و من نردبانی برای پیشرفت آن ها بودم و چند وقت دیگر کسی نبود

زمان هایی بود که برای من سخت و نفس گیر بود اما توان یاری گرفتن از دیگران را نداشتم ، یک ویژگی اشتباه همیشگی در من , نه تنها قدرت نه گفتن را نداشتم ، یارای شنیدن جواب منفی را هم نداشتم ، اگرچه ایمان داشتم که جواب آن ها مثبت نخواهد بود

یادش بخیر ، مادرم آن زمان ها به من مدام گوشزد می کرد ،  مسئولیت همه آدم ها بر دوش تو نیست و گاهی هم به شوخی مرا منجی عالم می نامید

اما دیگر مهرطلبی ام را رها کردم و  توانایی های خود و مدیریت زمان  برای هدف های خودم را یاد گرفتم ، اولین قدم نخستین نه گفتن بود ، گفتم اما گویی قلب مرا مچاله می کرد ، حس می کردم من خیلی اشتباه هستم  ، عذاب وجدان نفسم را بند آورده بود ، اما الان بعد از گذشت سه سال حال درونی ام رو به بهبودی است ، از ارتباط نزدیک با انسان ها فراری هستم و اعتمادم را از دست داده ام اما بازهم در جهت بهتر شدن گام برمی دارم

گفتم :

اما من یک ویژگی پررنگ در تو همیشه دیده ام ، شاید کم اتفاق بیوفتد اما وجود دارد، نگاهش پر از سوال بود ،

گفتم :

خشمی درونی تو را احاطه کرده است ، همه چیز را سیاه می بینی شاید دلیل آن هم راه گذر کرده ات و تجربه های ناخوشایند بوده است

به آرامی زبان به سخن باز کرد :

نمی دانم منشا آن کجاست اما تو درست متوجه شدی ، خشم بسیار درون مرا احاطه کرده است ، همیشه بوده ، اما آن هم در حال کم رنگ شدن است ، جلسات درمان را می روم ، یکی از سوال هایی که مشاور در جلسه اول از من پرسید این بود

به چه چیزی علاقه داری و من بدون فکر گفتم کتاب

و این کلید معمای چهل سال ناخوشنودی من از زندگی بود ، نوشتن را دوباره بطور جدی آغاز کردم و خواندم تا به آرامش برسم

در انتها نگاهی به من کرد و گفت :

ما این مسیر را با موفقیت به پایان می رسانیم تا وقتی که توانایی روبرو شدن با ترس های مان را داشته باشیم

 

مریم حسینی

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *