یکی بود یکی نبود غیر از خدا اگر هم کسی بود ما بی خبر بودیم
در همسایگی ما زن و مردی میانسال سال ها با هم زندگی می کردند ، روزی از روزها زن به خانه ی ما آمد و از پدرم کمک خواست ، از آنجایی که پدرم سال ها در شغل پراز آرامش وکالت مشغول بود ، از روی کم خردی تصمیم گرفت وکالتش را بپذیرد
زن همسایه گفت : می خواهم از همسرم جدا شوم
پدر گفت : دلیل ؟
زن همسایه با ناراحتی گفت : از فامیلی همسرم خوشم نمیاد
پدر با تعجب گفت : مگر فامیلی اش چیست ؟
زن همسایه گفت : گل
پدر گفت : اما به نظرم فامیلی بدی نیست ، باری بعد از طلاق می خواهی چه کنی ؟
زن همسایه گفت : با برادر همسرم ازدواج کنم
پدر با تعجب گفت : اما آن هم که همان فامیلی را دارد
زن همسایه گفت : درست است ، اما شما
تفاوتی در گل کاکتوس و گل محمدی نمی بینید ؟
مریم حسینی
6 پاسخ
خیلی جالب بود.
کوتاه و زیبا
سپاس از شما افسانه جان 🌺🌺
خیلی زیبا و روان نوشتید. درود بر شما👏👏👏
سپاس از شما فریبا جان
موضوع جالب، حال خوشایندی هم داشت👍❤
سپاس از شما زهره جان ، نظرتون خیلی برام ارزشمنده