طلاق

یکی بود یکی نبود غیر از خدا اگر هم کسی بود ما بی خبر بودیم

در همسایگی ما زن و مردی میانسال سال ها با هم زندگی می کردند ، روزی از روزها زن به خانه ی ما آمد و از پدرم کمک خواست ، از آنجایی که پدرم سال ها در شغل پراز آرامش وکالت مشغول بود ،  از روی کم خردی تصمیم گرفت وکالتش را بپذیرد

زن همسایه گفت : می خواهم از همسرم جدا شوم

پدر گفت : دلیل ؟

زن همسایه با ناراحتی گفت : از فامیلی همسرم خوشم نمیاد

پدر با تعجب گفت : مگر فامیلی اش چیست ؟

زن همسایه گفت : گل

پدر گفت : اما به نظرم فامیلی بدی نیست ، باری بعد از طلاق می خواهی چه کنی ؟

زن همسایه گفت : با برادر همسرم ازدواج کنم

پدر با تعجب گفت : اما آن هم که همان فامیلی را دارد

زن همسایه گفت : درست است ، اما شما

تفاوتی در گل کاکتوس و گل محمدی نمی بینید ؟

 

 

مریم حسینی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

6 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *