آلارم گوشی ساعت ۵ صبح را اعلام می کند ، چشمانم را به سختی باز می کنم ، به دخترم نگاهی می اندازم ، به آرامی صدایش می کنم ، با اینکه خودم نایی برای برخاستن ندارم ، شبی که گذشت دوباره بیداری همیشگی همراهم بود.
مقداری میز کارم را مرتب می کنم ، نگاهم به حجم کتاب های انبوه شده گوشه ی میز کارم می افتد ، سردرگم می شوم ، چقدر کتاب ناخوانده ، چقدر کار تلنبار شده ، گویی غم عالم بر دلم سنگینی می کند ، هرچقدر هم تلاش می کنم بازهم زمان از من پیشی می گیرد . صدای دخترم که در حال به خاطر سپردن شعری برای درس ادبیات امروزش است ، مرا از افکارم خارج می کند
به اشعارش گوش می سپارم ، با خود زمزمه می کنم ، این هم شد شعر ، حیف اشعار پارسی ما نیست ، با شاهنامه جان می گرفتیم ، شهریار عاشق را در گوش خود نجوا می کردیم و بعدترها با اشعار ناب فروغ و شاملو غرق در دنیایی مملو از واژه و حس تازگی می شدیم
گویی ریشه های درختی از آن خاکیم ، خاکی خوش گوهر که جان ما را با قریحه و هنر آغشته کرده است ، دلم می گیرد برای این نسل بلاتکلیف ، نه اینجا ریشه ای در خاک دارند و نه در آن سرزمینی که مهرش تا همیشه دل و روحشان را تسخیر کرده است
مریم حسینی
2 پاسخ
بچه ها راهشان را پیدا می کنند 🌹
ممنونم از وقتی که گذاشتی عزیزم ، موافقم با نظرت سارا جانم اما نبودن هایی هستند که با هیچ چیزی جبران نمی شوند