اگر غول چراغ جادو داشتید چه آرزویی می کردید ؟

آرزوی شما چیست ؟
چند روزی است استوری های چند نفر از دوستان را دیدم با این محتوا :
اگر غول چراغ جادو داشتید چه آرزویی می کردید ؟

خیلی فکر کردم ، سعی کردم تمرکز کنم ، به درونم سفر کنم و حداقل یک نیمچه آرزو هم که شده بیرون بکشم
واینگونه پرسش های ذهنی آغاز به کار کردند

راستی آرزوی واقعی من چیست ؟ چند روز کش و قوس درونی مرا درگیر خود کرده بود ،اما من جوابی برایش نداشتم ، همواره به چالش کشیدن خودم را دوست داشتم ، همیشه دلم می خواست توانایی های خود را به روی خودم بیاورم و این بار نیز هم

با خود زمزمه کردم آیا من به همه ی آرزوهایم رسیده ام ، اصلن آرزو چه مفهومی دارد ؟ مگر آرزو همان خواستن نیست ؟ تفاوت آرزو و خواستن در چیست ؟

و بار دگر واژه یاب عزیز بود که به یاریم شتافت

آرزو : شوق ، مراد ، اشتیاق ، مقصود

خواستن : میل ، خواهش ، طلبیدن

از روزهای کودکی آرزو برایم درست همانند رویا دست نایافتنی بود ، آرزو در ذهن من یعنی دور از دسترس ، چیزی که به دست نمی آید ، خیلی دور ، گویی چند جهان بین ما فاصله است ، اما نکته ی جالب تر این بود که من آرزویی برای خودم نداشتم ، نمی دانم چندسالی است خواستنی در من شکل نمی گیرد ، یک حس بی تعلقی ، پرواز در درون ، دیگر همه چیز این دنیا برایم بی رنگ شده است، اشتباه نکنید افسرده نیستم ، نه اما حس می کنم از همه ی چیزهایی که برایم با ارزش بودند ، عبور کرده ام

بازهم دست از سر خود برنداشتم ، به دنبال پاسخی صریح و آشکار بودم ، بار دیگر جعبه ی سوال را باز کردم ، با خودم گفتم دیگر چیزی راضی ام نمی کند ، گویی به این جهان و دغدغه هایش تعلقی ندارم ، همین مقدار که نیازمند نباشم برایم کافی است ، شاید هم از دویدن خسته ام ، خوب فکر کردم سعی کردم خودم را امتحان کنم ، چشمانم را بستم و خیالم را به پرواز در آوردم خودم را می دیدم ، بدون نوشتن ، بدون قلم ، بدون آموزش ، بدون خواندن

در خیالم ، هر روزم تکرار و تکرار ، بیمی هولناک از چنین روزی وجودم را زندانی خویش کرد، بند بند وجودم از واقعی بودن چنین روزی در هراس بود ، اما همچنان چشمانم بسته بودند ، دوست داشتم بیشتر درونم را شخم بزنم ، چه روزگار وحشتناکی پشت پلک های بسته ام شکل گرفته بود ، حالم دگرگون شد و چشمانم را باز کردم ، نگاهی به پیرامونم انداختم ، سرم را از سنگینی این سفر درونی به پایین انداختم ، به کتاب جادوی بزرگ در دستانم خیره شدم و سپاسی زیر لب زمزمه کردم از موهبت خواندن و نوشتن ، از اینکه قلم در دستانم واژه پردازی می کند ، گاهی داستانکی ، گاه شعری از سر دلتنگی و یا طنزی تلخ گونه ، دوباره چشمانم را بستم ، کتاب را در آغوش گرفتم

و با صدای رساتری گفتم :

 

خدایا سپاس از تو

مریم حسینی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *