بنویس تا بدانی

ذهن سفرش را آغاز می کند

در میان برگ های درختان نگاهی می دود ، صدای آب رود پاورچین پاورچین در ذهن بی تصویر من قدم می زند . در کنار رود سپید ، گلبرگ های رهاشده ی بنفشه ، شناور بر روی آب ، نجوایی مهرگونه رقم می زنند .

آیا براستی این نقطه ی پایان خفقان این حوالی است ؟

نیمکت سوخته ی خیس از بارش باران شبانه به آرامی بر روی چمن خفته است و من در میان این باغ سحر آمیز ایستاده ام ، نوری در میان تاریکی خبر از حضور سپیده دم می دهد ، افقی در حال آفرینش ، ناگهان گفت و گوی دو کلاغ سیه در آسمان سکوت باغ را در خود حل کرد و این گونه دلهره ای در من آغاز شد ، دلهره ای عجیب و بی رنگ در جانم پیدا شد .

تصویرهای ذهنی خیال کم رنگ شدن نداشتند ، مادر در پستوی اندرونی خانه ، شیشه های مربای پارسال ، گیله خانم در گوشه ای  از حیاط کنار حوض آبی پر از ماهی ، آبی که بر روی سطح آن برگ های درخت تنومند توت شناور بودند

گیله خانم با آتشی در دست برای قلیان آقا جون می چرخاند ، شاید میهمانی در راه بود . دگربار ذهن سیال را قفل می کنم ، این بار بر بال پرندگان و مرغان دریایی ، شاید باید کلمه ای زاده شود . کلمه ای آفریده شده در ذهن و جاری بر کاغذ

کلمه تمام چیزی است که ذهن من به آن خو گرفته است ، کلمه این وجود پر از حرف و سخن ، در من دریایی از کلمه است ، برای او من هستم و می مانم ، ماندنی از نوع همیشگی

پرواز ذهن به پایان می رسد ، اتاقی تاریک با نور شمعی روشنایی می بخشد ، در پشت پنجره ، انگشتان مانده بر روی شیشه ی نمدار ، کلمه ای را هجی می کند .

آینه ای  آنطرف تر و چهرکی در وسط آینه خیره به خود ، گیسوان مشکی اش را در پشت سر با گره ای پر از خشم دایره وار رها می کند ، دفتری سیمی برمی دارد و قلم نقره ای همیشگی در دستانش و می نویسد ، رهایی ذهن بعد از نوشتن آرامش بخش است ، واژه ها یکی پس از دیگری با کاغذ هم نشین می شوند . بی صدایی اطراف کمی عجیب به نظر می رسد ، ویبره گوشی حواسش را پرت کرد ، پیامی از دخترش ، جواب کوتاهی داد  و بازهم مشغول نگارش شد .

اندیشه اش آشفته بود ، با خود می اندیشید :

چه دنیای کوچکی برای خود دست و پا کرده ام ، دنیایی تنها متعلق به خودم ، شاید این نوشته ها بعد از مرگم ارزش خواندن پیدا کند ، کسی چه می داند .

ذهنم همچنان درگیر  آنتوان چخوف این نویسنده ی روس است ، باید تحقیقی در موردش انجام دهم ، با اینکه چند اثری از او خوانده ام ، اما کافی نبوده گویا ، کافی نیست ، نویسنده ای که یکی از داستان هایش مرگش را رقم می زند ، صد سال قبل از میلاد من به دنیا آمده بود ، این چند چیز همه ی آن چیزی است که از او می دانم ، نه کافی نیست باید بیشتر بدانم

می دانی ، یکی از مزیت های نوشتن شاید همین باشد ، به ندانستن خودت ایمان می آوری ، به اینکه هرچه پیش می روی بازهم نمی دانی . نوشتن هرروزه تو را با خویش روبرو می کند ، عطش یادگیری را زنده و باطراوت نگه می دارد ، حس مدرسه و نیمکت و دفتر کتاب نو و ورق نخورده را در تو زنده می کند و همه ی این ها برای من بازگشتی به کودکی است . آن روزهای شیرین کودکی که با هیچ ماشین زمانی قابل بازگشت نیست اما نوشتن آن را میسر می کند و این سحر نوشتن است.

 

مریم حسینی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. کلمه تمام چیزی است که ذهن من به آن خو گرفته است ، کلمه این وجود پر از حرف و سخن ، در من دریایی از کلمه است ، برای او من هستم و می مانم ، ماندنی از نوع همیشگی
    خیلی خوب بود. آفرین🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *