تک گویی برای یک شی

 

گاهی در و دیوار به ظاهر بی جان  از بوته ی امتحان آدمی ، برای خلوتی بی دغدغه ، چیز بهتری از آب در می آیند  ، امروز یارای شنیدن نداشتم ، تنها واژه ها  بودند که در گنجینه ی ذهنم آمد و شدی پرتکرار داشتند ، کسی را می خواستم بی ذهن ، بی حس ، بدون پیش داوری و موعظه های همیشگی

نگاهی به پیرامون انداختم ، پنجره ای قدیمی رو به باغی پردرخت ، در دامنه ی آن سنجاب های هراسان در جستجوی آذوقه ای از برای بقا ، نگاه مرا به سوی خود می کشند. دستی بر پنجره ی کرم رنگ می کشم ، گویی این پنجره هم برای من حرف هایی دارد ، اما امروز روزش نبود و من آغاز کردم :

خوب می دانی پانزده سال است ، نگاه من از این دریچه به بیرون سُر می خورد . شادی های کودکانه ، چشمان خیس من ، خنده هایی از سر بی تعلقی  همه و همه را از دریچه ی نگاه شیشه ای تو به بیرون ریختم . باران پاییزی در آسمانی تاریک و کبود ، می نواخت و من در کنار تو دست در دست تو ، در فرار از حجم این دلتنگی بودم

راستی ، تو اصلن می دانی دلتنگی از چه جنسی است ؟

دلتنگی در هر انسانی جنس و رنگ مخصوص به خود را دارد ، گاهی دلت هوای رفاقت هایت را می کند ، گاهی دلتنگ کوچه بازارهای شهری در یاد ، گاه گاهی دلت هوای مادرت را می کند ، حتا زمانی آنقدر ناچار می شوی که انبوه رنگارنگ برگ های پاییزی در کوچه پس کوچه های  ایام کودکی  در دلت رخت می شویند شاید هم دلت در کنج آن رنگین کمان بستنی آقا رضا در خاکستری از یادهای ذهن لانه ای ابدی کرده باشد

دلتنگی پس از تکرار هر روزه و نشست در ذهن ، طاقت روح تو را به پایین ترین مکان ممکن خود می کشاند.

آن روی سفید دلتنگی را هم نگاه کن ، دلتنگی اگر نبود ، شاید قدر دان نبودیم ، شاید ارزش روزهای گذر کرده و اندازه ی لحظه ی کنونی را از خاطر می بردیم ، دلتنگ که می شوی ، نگاهی به پیرامونت می کنی و روزگاری را در ذهن خود به تصویر می کشی و این تصویر مدام به تو گوشزد می کند که  شاید همه ی این ها فردا خاطره ای در دوردست شوند و حسرت آن بر دلت ماندگار

دلتنگی گاهی تهی از زندگی و گاهی پر از لذت حال

دلتنگی گاهی لباسی تیره به تن دارد و گاهی بی طاقت از واژه های آشفته در ذهن دست می کشد

شکوه دلتنگی گاهی در آغوش مادری نابینا از فرط زاری به بار می نشیند و گاهی دلتنگی از تو نگاهی بی فروغ ترسیم می کند

واژه های دلتنگی تمامی ندارد ، در پس هر دلتنگی داستانی خفته است . هر واژه در دل خود افسانه ای دارد و دلتنگی نیز هم

شاید باید با عطر هر واژه نفس کشید

دلتنگی برای تو چه عطری دارد ؟

دلتنگی برای من عطر خاک باران خورده ی نمدار ، عطر یاس شب بوی خانه ی مادر جان ، عطر نون عیدی داغ و پر حرارت ، عطر شکوفه های مریم و یاس

چه تصویر زیبایی از دلتنگی در ذهن خود کاشته ام .

وقتی دلتنگ می شوم ، بارش این تصویرهای خوش طعم و رنگ در واژه های ذهن آغاز می شوند و کاغذ دفترم عطر دلتنگی را در خود حبس می کند ، پس از آن امیدی در من شکوفه می زند و اینگونه فصل بعدی آفرینش ذهنم آغاز می شود

 

مریم حسینی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *