دفترچه خاطرات گِرِگ هفلی ۱۹

 

برای من مثل روز روشن بود که اگر رودریک از آواز خواندن من فیلم می گرفت ، تمام عمر از آن استفاده خواهد کرد و هر دفعه مجبور بودم به او باج دهم . نمی دانستم چه کار باید انجام دهم و تنها راه حلی که به ذهنم رسید این بود که ساکت باشم و با بچه ها همخوانی نکنم.

همه چیز  داشت به خوبی پیش می رفت ، خوشحال بودم از اینکه رودریک به هدف خود نمی رسد اما ناگهان درخت های دیگر متوجه شدند که من زرنگی کرده ام و  آواز نمی خوانم به همین دلیل آنها هم ساکت شدند و  دیگر آواز نخواندند.

سه نفری ایستاده بودیم ، بدون اینکه کلمه ای حرف بزنیم یا آوازی بخوانیم. خانم نورتون گمان می کرد ما متن ترانه را فراموش کرده ایم ، به لبه ی صحنه ی نمایش آمد و بقیه ی آن را برای ما با صدای آرامی تکرار کرد  .

با اینکه آوازخوانی ما تنها سه دقیقه طول کشید اما برای من یک ساعت و نیم گذشت. فقط دعا می کردم که هر چه زودتر پرده ی نمایش پایین بیاید و ما از این مهلکه نجات پیدا کنیم. نگاهم به لبه ی صحنه افتاد و پتی فارل را دیدم ، انگار می خواست با نگاهش ما سه درخت بیچاره را بکشد ، لابد فکر می کرد که ما نقش اول او در یک فیلم پرفروش هالیوودی را از چنگش در آورده ایم .

عجب کودنی هستم من ، تازه به خاطر آوردم اصل قضیه چه بود و من اصلن چرا نقش درخت را پذیرفتم.

پرتاب سیب ها  آغاز شد و همگی حتا توتی هم همراه با ما سیب ها را  پرتاب می کردیم .  درست به خاطر ندارم چه کسی ،  اما یکی از بچه ها عینک پتی را از صورتش به زمین پرت کرد و شیشه ی عینک شکست ، بعد از آن خانم نورتون مجبور شد اجرای نمایش را متوقف کند ، چون پتی بدون عینک ، نمی توانست جایی را ببیند.

نمایش تمام شد و من به همراه خانواده ام به سمت خانه حرکت کردیم ، مامان دسته گل بزرگی در دستش بود که احتمالن برای من گرفته بود ، لابد با خودش فکر کرده بود که بهترین اجرا را من خواهم داشت. امیدوارم از نظر دیگران هم اجرای نمایش اجرای خوبی بوده باشد.

 

چهارشنبه :

خوب خداروشکر که نمایش بدون هیچ اتفاق خاصی به پایان رسید و دیگر نباید نگران این باشم که راز بابی اسمی که مانی روی من گذاشته است برملا می شود . بعد از زنگ پنجم در راهروی مدرسه بودم که متوجه شدم چند نفر از بچه ها اندی کلی را اذیت می کنند و او را بابی صدا می کنند ، خیالم خیلی راحت شد ، حالا دیگر می توانستم یک نفس راحت بکشم.

یکشنبه :

آنقدر ذهنم مشغول اتفاقات مدرسه بود که اصلن حواسم به نزدیک شدن کریسمس نبود ، وقتی که لیست آرزوهای رودریک برای جشن کریسمس را بر روی در یخچال دیدم ، تازه فهمیدم که  ده روز دیگر کریسمس است و من به آن فکر هم نکرده بودم.

هر سال برای کریسمس یک لیست بلند و بالا تهیه می کردم اما امسال تنها یک بازی ویدیویی به اسم جادوگر پیچ خورده را می خواستم. مانی هم  تبلیغات مربوط به کریسمس را برداشته بود و دور همه ی اسباب بازی هایی که دوست داشت را با ماژیک قرمز خط کشیده بود ، حتا بی خیال مدل های گران هم نشده بود و اسباب بازی های خیلی گرانی مثل ماشین های برقی را هم انتخاب کرده بود .

نویسنده : جف کنی

مترجم : مریم حسینی

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *