برای من مثل روز روشن بود که اگر رودریک از آواز خواندن من فیلم می گرفت ، تمام عمر از آن استفاده خواهد کرد و هر دفعه مجبور بودم به او باج دهم . نمی دانستم چه کار باید انجام دهم و تنها راه حلی که به ذهنم رسید این بود که ساکت باشم و با بچه ها همخوانی نکنم.
همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت ، خوشحال بودم از اینکه رودریک به هدف خود نمی رسد اما ناگهان درخت های دیگر متوجه شدند که من زرنگی کرده ام و آواز نمی خوانم به همین دلیل آنها هم ساکت شدند و دیگر آواز نخواندند.
سه نفری ایستاده بودیم ، بدون اینکه کلمه ای حرف بزنیم یا آوازی بخوانیم. خانم نورتون گمان می کرد ما متن ترانه را فراموش کرده ایم ، به لبه ی صحنه ی نمایش آمد و بقیه ی آن را برای ما با صدای آرامی تکرار کرد .
با اینکه آوازخوانی ما تنها سه دقیقه طول کشید اما برای من یک ساعت و نیم گذشت. فقط دعا می کردم که هر چه زودتر پرده ی نمایش پایین بیاید و ما از این مهلکه نجات پیدا کنیم. نگاهم به لبه ی صحنه افتاد و پتی فارل را دیدم ، انگار می خواست با نگاهش ما سه درخت بیچاره را بکشد ، لابد فکر می کرد که ما نقش اول او در یک فیلم پرفروش هالیوودی را از چنگش در آورده ایم .
عجب کودنی هستم من ، تازه به خاطر آوردم اصل قضیه چه بود و من اصلن چرا نقش درخت را پذیرفتم.
پرتاب سیب ها آغاز شد و همگی حتا توتی هم همراه با ما سیب ها را پرتاب می کردیم . درست به خاطر ندارم چه کسی ، اما یکی از بچه ها عینک پتی را از صورتش به زمین پرت کرد و شیشه ی عینک شکست ، بعد از آن خانم نورتون مجبور شد اجرای نمایش را متوقف کند ، چون پتی بدون عینک ، نمی توانست جایی را ببیند.
نمایش تمام شد و من به همراه خانواده ام به سمت خانه حرکت کردیم ، مامان دسته گل بزرگی در دستش بود که احتمالن برای من گرفته بود ، لابد با خودش فکر کرده بود که بهترین اجرا را من خواهم داشت. امیدوارم از نظر دیگران هم اجرای نمایش اجرای خوبی بوده باشد.
چهارشنبه :
خوب خداروشکر که نمایش بدون هیچ اتفاق خاصی به پایان رسید و دیگر نباید نگران این باشم که راز بابی اسمی که مانی روی من گذاشته است برملا می شود . بعد از زنگ پنجم در راهروی مدرسه بودم که متوجه شدم چند نفر از بچه ها اندی کلی را اذیت می کنند و او را بابی صدا می کنند ، خیالم خیلی راحت شد ، حالا دیگر می توانستم یک نفس راحت بکشم.
یکشنبه :
آنقدر ذهنم مشغول اتفاقات مدرسه بود که اصلن حواسم به نزدیک شدن کریسمس نبود ، وقتی که لیست آرزوهای رودریک برای جشن کریسمس را بر روی در یخچال دیدم ، تازه فهمیدم که ده روز دیگر کریسمس است و من به آن فکر هم نکرده بودم.
هر سال برای کریسمس یک لیست بلند و بالا تهیه می کردم اما امسال تنها یک بازی ویدیویی به اسم جادوگر پیچ خورده را می خواستم. مانی هم تبلیغات مربوط به کریسمس را برداشته بود و دور همه ی اسباب بازی هایی که دوست داشت را با ماژیک قرمز خط کشیده بود ، حتا بی خیال مدل های گران هم نشده بود و اسباب بازی های خیلی گرانی مثل ماشین های برقی را هم انتخاب کرده بود .
نویسنده : جف کنی
مترجم : مریم حسینی
آخرین دیدگاهها