دفترچه خاطرات گِرِگ هفلی ۲۱

 

کریسمس

امسال زیر درخت کریسمس پر از هدیه بود اما هرچقدر کادوها را زیرورو کردم ، چیزی به اسم خودم پیدا نکردم، اما مانی خیلی خوش به حالش شد چون واقعن  هدیه های او همه ی اسباب بازی هایی بود که در کاتالوگ انتخاب کرده بود . حتمن خیلی خوشحال است که به حرف من گوش نکرده است.

بالاخره چند هدیه پیدا کردم که متعلق به من بود ، چند جلد کتاب و چند جفت جوراب و چیزهایی از این قبیل. کادوهای خودم را برداشتم و به پشت مبل رفتم تا آنها را بازکنم، دوست نداشتم در حضور بابا کادوها را باز کنم چون هروقت می خواستیم کادویی را باز کنیم، بابا سریع دستش را روی کاغذ کادو می انداخت و آن را پاره می کرد.

من به مانی یک هلیکوپتر هدیه دادم و رودریک هم برای او یک کتاب درباره ی گروه راک گرفته بود. رودریک برای من هم یک کتاب گرفته بود ، اما مثل همیشه کادو نکرده به من داد. بر روی کتاب بهترین های پوتزی کوچولو نوشته بود، پوتزی کوچولو در واقع نام یک مجله ی مصور خیلی مسخره ای بود و رودریک دقیقن می دانست که من تا چه حد از آن متنفر هستم . فکر کنم امسال چهارمین کریسمسی بود که چنین کتابی را به من هدیه می داد. بعد از آن کادوهای مامان و بابا را به آنها دادم. امسال هم همان کادویی که هر سال به آنها می دادم را تهیه کرده بودم، آنها زیاد به نوع هدیه اهمیت نمی دهند.

بعد از گذشت زمانی، فامیل های دور و نزدیک به دیدن ما آمدند و عمو چارلی هم آمد . عمو چارلی  یک کیسه زباله پر از هدیه  به همراه داشت و اولین کادویی که از کیسه بیرون کشید، کادوی من بود.

وقتی بسته بندی هدیه ام را دیدم ، خیلی خوشحال شدم و با خود فکر کردم حتمن بازی ویدیویی که آرزویش را داشتم برایم گرفته است. می دانستم که عمو چارلی مرا ناامید نمی کند.

مامان دوربین فیلم برداری را روشن کرد و من کادو را باز کردم، اما هدیه ی من تنها یک عکس بیست در سی از عمو چارلی بود. کادوی مامان را اشتباهی به من داده بود. از آنجایی که مامان عصبانی بود ، سعی کردم نارضایتی ام را خیلی نشان ندهم .

باید بگویم که خیلی خوشحال هستم که هنوز بزرگ نشده ام، چون اگر من به جای آنها باشم و هدیه هایی که بزرگسالان به یکدیگر می دهند، به من بدهند ،بعید می دانم ، بتوانم ذره ای خوشحالی خودم را بروز دهم.

بعد از آن به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم . پدر به اتاقم آمد و گفت که هدیه ی  اصلی من در پارکینگ است و از آنجایی که  بسته بندی بزرگی داشت، امکان بالا آوردنش نبود.

وقتی با پدر به گاراژ رسیدیم، یک ست کامل و نو  هالتر بدنسازی آنجا بود. فکر کنم پول زیادی باید برای آن پرداخت کرده باشد. خجالت می کشیدم به بابا بگویم، از  هفته پیش که ورزش کشتی در مدرسه ما حذف شده است، من دیگر علاقه ای به تمرین های وزنه برداری ندارم. به همین دلیل تنها به گفتن ممنون اکتفا کردم.

 

نویسنده : جف کنی

مترجم : مریم حسینی

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *