دفترچه خاطرات گِرگ هفلی ۲۳

 

دوباره به داخل برگشتیم و روپرت کارهایی که برای کریسمس انجام داده بودند را به من نشان داد. روپرت خیلی بیشتر از من هدیه گرفت، حتا بازی جادوگر هم به او کادو داده بودند ، حداقل تا زمانی که پدر روپرت بفهمه چه بازی پر خشونتی است ، می توانستم با آن بازی کنم.

باورتان می شود واقعن ؟ تا حالا ندیده ام کسی مثل روپرت از داشتن کتاب پوتزی کوچولو تا این اندازه خوشحال شود

مادرش می گفت که کتاب تنها هدیه ی لیست روپرت بوده که کسی برایش نگرفته است. خوبه حداقل یک نفر در این میان هدیه ای که دوست داشته را دریافت کرده است.

 

شب سال نو :

شاید تعجب کنید که چرا من ساعت ۹ شب سال نو در اتاق خود نشسته ام ، صبر کنید، برایتان توضیح خواهم داد. قبل از شب سال نو، زمانی که من و مانی به زیرزمین دویدیم، من یک تیکه لنت سیاه بر روی فرش پیدا کردم و به مانی گفتم این یک عنکبوت سیاه است و مانی را روی زمین خواباندم و جلوی صورتش گرفتم و جوری وانمود کردم که مجبور شود آن را بخورد. زمانی که سعی می کردم، مانی را رها کنم، ناگهان زد زیر دستم و لنت سیاه پرت شد روی صورتش. بعد می دانید چه اتفاق وحشتناکی افتاد؟ احمق لنت را قورت داد. مانی خیلی ترسیده بود و سریع به طبقه ی بالا پیش مامان دوید و من می دانستم که توی دردسر بدی افتاده ام.

مانی به مامان گفت که من مجبورش کرده ام که عنکبوت را بخورد و من گفتم اصلن عنکبوتی در کار نبوده است، آن فقط یک لنت سیاه کوچک بوده است.

مامان مانی را به سمت میز آشپزخانه برد و یک بذر کوچک، یک عدد کشمش و یک دانه انگور را در بشقابی گذاشت  و از مانی خواست که اندازه لنتی که قورت داده است را نشان دهد. مانی مدت زمان زیادی به آنها نگاه کرد و به سمت یخچال رفت و از یخچال یک پرتقال بیرون آورد. خب دیگه به همین خاطر به جای اینکه الان پایین باشم و تلویزیون نگاه کنم، مرا ساعت هفت شب به اتاقم فرستادند.

به همین دلیل با خودم عهد بستم که تنها کاری که سال جدید باید از آن دوری کنم، بازی کردن با مانی است.

ماه ژانویه  

چهارشنبه :

بالاخره فهمیدم، سه چرخه ای که روپرت برای کریسمس به من هدیه داده بود به چه دردی می خورد. یک بازی کشف کردم و آن هم این بود که، یکی با سه چرخه از سراشیبی به پایین می رود و دیگری به او توپ پرتاب می کند.  در شروع بازی روپرت چرخ را می راند و من پرتاب کننده ی توپ بودم.

هدف قرار دادن یک جسم متحرک خیلی سخت تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردم، اگرچه خیلی هم زمان کافی برای تمرین کردن نداشتم. بعد از هر بار که روپرت به پایین می راند، ده دقیقه لازم داشت تا چرخ را به سمت بالا بیاورد. روپرت مدام از من می خواست که جاهای مان را عوض کنیم اما مگه من احمق هستم ، کمترین سرعت چرخ های  آن سه چرخه در سراشیبی  پنجاه کیلومتر در ساعت بود، بدتر از آن  ترمز هم نداشت.

امروز یک بار هم نتوانستم روپرت را خوب نشانه بگیرم، اما حداقل تعطیلات کریسمس حوصله ام سر نمی رود و فعالیتی برای خود دست و پا کرده ام.

 

نویسنده :  جف کنی

مترجم :  مریم حسینی

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *