من و روپرت چندسالی بود که قصد درست کردن بزرگ ترین آدم برفی جهان را داشتیم، آدم برفی که در کتاب گینس ثبت شود، اما هربار که میخواستیم شروع به کار کنیم، برفها همه ذوب میشدند،ولی این بار میخواستم به موقع دست به کار شوم.
به همین دلیل به روپرت زنگ زدم که سریع بیاید.
به محض اینکه روپرت رسید شروع به کار کردیم و اولین گلوله برفی بدن آدم برفی را درست کردیم. طبق برآوردهای من، برای شکستن آخرین رکورد کتاب گینس، میبایست گلوله پایینی بدن آدم برفی سه متر پهنا داشته باشد.
گلوله برفی سنگین و سنگین تر میشد و ما مجبور بودیم بین کار دائم به خود استراحت دهیم و نفسی تازه کنیم.
درحال استراحت بودیم که مامان از خانه بیرون آمد و میخواست با ماشین به خرید برود. گلوله برفی را روی زمین به طرف دیگر هل داد، چون گلوله برفی ما پشت ماشین مامان قرار داشت و مامان نمیتوانست ماشین را از پارک بیرون بیاورد.
بعد از اینکه استراحت کردیم، گلوله برفی را بزرگتر کردیم تا جایی که دیگر نفسی برایمان باقی نمانده بود. ناگهان نگاهمان به گلوله برفی افتاد و تازه فهمیدیم چه خرابی به بار آوردهایم.
تمام چمنهایی که بابا پاییز در باغچه کاشته بود، به گلوله برفی چسبیده بودند.
امیدوارم بودم که چند متر دیگر برف ببارد، تا نبودن چمن ها مشخص نباشد، اما از شانس بد ما بارش برف قطع شد.
پروژه ساخت بزرگ ترین آدم برفی جهان ما با شکست مواجه شد،اما من فکر بهتری به ذهنم رسید.
همیشه زمان فصل برف و سرما بچههای خیابان ویرلی، با اینکه از اهالی منطقه ما نیستند، به محله ما میآیند تا روی زمین برفی سرسره بازی کنند.
فردا وقتی بچهها برای بازی به اینجا میآیند، من و روپرت با این گلوله برفی یک درس حسابی به آنها خواهیم داد.
پنج شنبه:
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم که برفها در حال آب شدن هستند، به همین خاطر سریع به روپرت زنگ زدم و گفتم که فوری خود را برساند.
همانطوری که منتظر روپرت بودم، مانی را دیدم، که سعی داشت، با تکه برفهایی که ما دیروز بر روی زمین انداخته بودیم، آدم برفی بسازد.
این صحنه برای من یک تراژدی محض بود.
با پاهایم تمام برفها را به سمت مانی پرتاب کردم، کار دیگری از دستم برنمیآمد تا آن حس غمگین را از خود دور کنم.
درست در همین لحظه پدر از پنجره ما را تماشا میکرد.
پدر از قبل بخاطر چمنها از دست من عصبانی بود و میدانستم که الان دیگر کارم ساخته است. ناگهان در گاراژ باز شد و پدر با بیل برف روب به بیرون آمد، دیگر میبایست فرار را بر قرار ترجیح میدادم.
پدر مستقیم به سمت گلوله برفی رفت و در یک چشم به هم زدنی، همه زحمتهای من و روپرت خرد و خاکستر شد.
چند دقیقه بعد سروکله روپرت پیدا شد، فکر میکردم خیلی هم برای او مهم نباشد و حتا مشاهده این صحنه برایش خنده دار هم باشد، اما روپرت واقعن برای پرت کردن گلوله برفی به سمت بچهها هیجان زده بود.
برای من غیرقابل باور بود، اما وقتی روپرت فهمید بابا چه کار کرده است از دست من خیلی عصبانی شد . به او گفتم که نباید مثل بچه کوچولوها رفتار کند ولی او آنقدر عصبانی بود که حاضر نبود به حرفهای من گوش کند و دعوای ما آغاز شد.
همچنان در حال دعوا بودیم که ناگهان یک گلوله برفی از پشت به ما برخورد کرد. باورش سخت است اما بچه های خیابان ویرلی به سمت ما گلولههای برفی پرتاب میکردند.
و اگر خانم لوین معلم ما آنجا بود و این صحنه را مشاهده میکرد، به ما میگفت واقعن تاسف بار است.
نویسنده : جف کنی
مترجم: مریم حسینی
آخرین دیدگاهها