بیماری هراسی

 

دکتر پیشنهاد داده بود آزمایش‌های کلی‌تری انجام دهیم.

این کلمه‌ی نامفهوم و کلی، روح و روان مرا همانند پاره‌آجری به کنجی پرتاب کرده بود.از زیر عینک ته استکانی‌اش، نامطمئن به من نگاهی انداخت، نگاهی پر از شک و تردید که نفس را در سینه حبس می‌کرد.

زمزمه‌ای نامفهوم بر لبانش جاری بود اما ذهن پروحشت من تنها در آزمایش‌های نهایی در رفت و آمد بود.

صدایی را شنیدم:

گلبول‌های قرمزش مشکوک به نظر می‌رسد

چشمانم سیاهی رفت، نمیشد، نباید میشد.

از جای برخاستم بدون کلمه‌ای اتاق دکتر را ترک کردم. نمی‌دانستم به کجا باید پناه ببرم، تنها یک سوال ذهن پرآشوب مرا پر کرده بود، چرا من، چرا تنها فرزند من.

گویی زندگی برایم به انتها رسیده بود، بوی مرگ را در وجودم حس می‌کردم. دنبال راه حلی بودم، اما دستانم پر از خالی بود. شاید بیماری دخترم تنها مسئله‌ای بود که راه حلی نداشت.

تحملش برایم سخت بود، چه کاری باید انجام می‌دادم.

پرسش‌های بی‌پاسخ در وجودم بیداد می‌کردند. بازهم این من عجول به استقبال آینده رفته بود.

متوجه مسیر نبودم، صورتم پر از خیسی بود و فقط راه می‌رفتم.

به خاطر ندارم چه زمانی طی شده بود، به خودم که آمدم به خانه رسیده بودم. پر از هراس بودم، دلم می‌خواست این دو هفته مرگبار به سرعت بگذرد. بی‌حس و حال کلید را چرخاندم و وارد خانه شدم. گویی درونم مچاله شده بود.یک جسد بی‌جان با ذهنی مملو از آشفتگی

به آشپزخانه رفتم، بر روی زمین نشستم و صدای بلندم بر دیوارهای خانه جای گرفت.همسرم نگاه می‌کرد، خودش پر از نگرانی بود اما سعی می‌کرد مرا آرام کند.

بعد از ساعتی همسرم در پهلوی من جای گرفت و گفت:

هنوز چیزی معلوم نیست، چرا خودت را اذیت می‌کنی

گفتم :

یک درصد احتمال بده درست باشد، به آن روز فکر کن

از جای برخاستم، صدای ناقوس کلیسا ساعت دوازده را در من فریاد میزد، کم کم به آمدنش نزدیک میشد، باید خودم را جمع می‌کردم.

دفترم را برداشتم، فقط نوشتم. نمی‌دانم از چه چیز و یا چه واژه‌هایی بر روی کاغذ جاری بود، فقط صدای قلم بود که سکوت اتاق را در خودش ذوب می‌کرد.

آبی بر صورتم زدم. صدای زنگ در مرا از دنیای درونم بیرون کشید، از مدرسه آمده بود. نگاهی به چشمانش کردم، به گرمی او را در آغوش خود پنهان کردم.

با خنده‌ی ریزی نگاهی به من انداخت و گفت:

چی شده مامی باز ؟ چرا چشات این مدلی‌ شده؟

نگاهم را دزدیدم و گفتم امروز واست قرمه سبزی درست کردم

جیغ ریزی کشید و به اتاقش رفت

سریع خودم را به آشپزخانه رساندم.

دوهفته‌ی کشنده گذشت و روز نتیجه آزمایش رسید. یک ساعت قبل از باز شدن مطب، به آنجا رسیدم.

سرانجام زمانش رسیده بود، به داخل رفتم، وقتی چهره پرخنده دکتر را مشاهده کردم، روشنی تمام وجودم را پر کرده بود.

در مسیر بازگشت، به فکر فرو رفته بودم. چرا من همیشه نگاهم به اتفاق‌های پیرامونم منفی و سیاه است؟

چرا نمی‌توانم نگاه مثبت داشته باشم؟

این حجم از ترس و هراس درونی از برای چیست؟

شاید به این دلیل که مادر هستم، شاید هم این ویژگی همه مادرهای جهان باشد.

اما هر چه بود، دو هفته‌ای که عمری از آن رفت با این خبر خوب به پایان رسید و من شادمان از برگه‌های رها شده در دستانم

هشت سالی از آن روزها گذشته است اما من هنوز هم  دوست ندارم آن دو هفته را به خاطر آورم

 

 

مریم حسینی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *